بسم الله الرحمن الرحیم
مسئول آموزش دانشگاه ما گفت: روزی که تو دفاع کنی من 100 صلوات می فرستم به قرآن!
امروز ظهر استاد راهنمای من به موبایلم زنگ زد. پیرمرد می گوید خانوم چرا خبری از شما نشد. قرار بود شهریور دفاع کنی. هر چه منتظر ماندم خبری نشد. زنگی نزدی ساعت دفاع را اعلان کنی.
خلاصه: این دفاع ما داستان شده است.
لحظه شماری می کنم برای روزی که صفحه ی آخر این داستان را بخوانم. امیدوارم هَپی اِند باشد!